شوخی شوخی جدی شد...
یه هفته ای که ذوقشو خیلی میکردیم به زودی زود گذشت و تموم شد..
عصری که فردا صبحش باید میرفت ستار زد برام...فداش بشماااااا...
ساعت و تاریخ همگی روز 27 مرداد 97 رو نشون میدادن..
گفته بود ساعت 2 باید پاشه تا 3 راه بیوفتن که 6 پادگان باشن...از ساعت 2 و نیم تا 4 و نیم 4 مرتبه بیدار شدم ولی چون گفته بود تو ماشین میخوابه نخواستم بیدارش کنم...ساعت 4 و نیم پیامش دادم و بعد چنتا پیام گفت که بخواب جون من...
قبول کردم ولی سایلنت نکردم تا وقت خدافظی بیدارشم ولی ناباورانه ساعت 6 و 10 دقیقه که بیدارشدم دیدم نیم ساعت پیش پیام داده و خدافظی کرده...
وااااااای با عجله پیام نوشتمو سند کردم تحویل نداد...شمارشو گرفتم خاموش بود...دلمو غصه گرفت...حالم بد شد...همون لحظه کم اوردم...همون لحظه از دست خودم و خستگیام میخواستم جیغ بزنم....
اره عشقم رفت اونم بدون خدافظی من...خیلی سخته برام. ...خیلی سخت
نظرات شما عزیزان: